محل تبلیغات شما

نمین Namin



چیللهگئجه سی یئتیشدی یولدان 

فامیلتوکولوبدی ســـــاغ و صولدان 

مشقوربانعلی دوشوبدی قولـدان 

 دورد اللی یئییر جویــــز - میلاخ دان

آ روادگـــــوز آغـــــاردیـری قیـــراخ دان!! 

سئفرایهائدیبدی حمله شئر تک
 
تئزتئز یی ییری انار و پشمک
 
آجیللرههی ووروبدو پاتک
 
بئشقابی بوشالدیب اوسته - اوسته
 
تکجهسئچیری باداملا پوسته !
 
چونسینی ایچینده گلدی قارپیز
 
قورباندئدی : گل بو سمته آی قیز!
 
قَشقَش یئدی قارپیزی آمانسیــــز
 
هیچکیمسه آلانمادی الین نن
 
قارپیزسویی آخدی سققلین نن!
 
مجلسصاحابی سوسوب، قالیب واه!
 
گاهدانگولوری: دئییر ماشاللاه!
 
قلبیندهدئییر ولی : آی آللاه!-
 
دورداللی بوجور یئمه خ نه ایشدی؟
 
واهواه بو کیشی نه گورمه میشدی!
 
بیرکیمسه یه وئرمیری ماجالی
 
تئزتئز سویور آلما -پرتقالی
 
تا کهگؤرور ائو صاحاب بو حالی
 
هیچئینیری هیسله دیل دوداقین:
 
آیقارنی شیشه بوجور قوناقین!
 
ازبسیئدی ، دالبادال چای ایشدی
 
قارقیشاوخی مقصده یتیشدی
 
تیخماقاثرین ده قارنی شیشدی
 
بیردنبیره ناله سی اوجالــدی
 
مجلسصاحابی خطایه قالدی!
 
آرواددئدی : ای وای اؤلدی قوربان!
 
دورماشینی فوری یاندیر اوغلان!
 
تاکـــــــــــــه آپـــــاراق مطبّه الآن
 
یئردناونو قووزادی قوناقلار
 
آلدیبئلینه اوغول به ناچار
 
ایستیردیچیخا اتاق دان اوغلان
 
ائتدیالینن اشاره قوربان
 
گوردوآتاسی دئییر یاواشدان:
 
اوچ-دؤرد تیکه حالوا اولسا خوشدی
 
معدهم دیه سن بیر آزجا بوشدی!!

با عرض معذرت نام شاعر  را نمی دانم  (یاشاسین)


دوسه روز است که بی زمزمه در شیرازم
هق هق نیمه شبم پــــرده گشـــود ازرازم

نـه،نبایـد بکنـم شکــوه ای از بخــت بـدم
شــــــده از روز ازل درد و بـــلادمســـازم

سوزو سرمای بدی دور و برِ لانه ی ماست
می کنــد بادِ خــــــزان دل زده ازپـروازم

سینهام زیــر فشـار و تنــــــم آبستـن درد
مــانـده ام بار غــمم را بـهکجــــا انــدازم

مونسممی رود از دست خـــدایا چه کنم
هـــرچه فـــــریاد کنم کس نکنـد دربــازم

لحظهای بـر ســر سجــاده دعـــایی بکنید
کــه بــه هنــگام دعــــا منتظــراعجــــازم

زدماز مِهــر عسل روی لبـم مُهــر سکوت
گــــرچه از سوز دلــــم سـاز پـــراز آوازم

   علی_قیصری 


مردی ثروتمند در میامی واردبار شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌اینشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به متصدّی بار فریا، "برای همه کسانی که اینجا هستند مشروب می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی کهآنجا نشسته است!"
متصدّی بار پول را گرفته وبه همه کسانی که در آنجا بودند مشروب رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاه‌پوست بهجای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مردکرده با لبخندی گفت، "تشکّر می‌کنم."
مردثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد متصدّی بار رفت و کیف پولش را در آورد و به صدایبلند گفت، "این دفعه بطری شراب به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجاهستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." متصدّی بار پول را گرفتو شروع به دادن غذا و مشروب به افراد حاضر در بار کرد و آن زن آفریقایی را مستثنینمود. وقتی کارش تمام شد و غذا و مشروب به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگرزد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."
مرداز شدّت خشم دیوانه شد. به سوی متصدّی بار خم شد و از او پرسید، "این زن سیاه‌پوستدیوانه است؟ من برای همه غذا و مشروب خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانیشود از من تشکّر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد."
متصدّیبار لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحباین بار و رستوران است."
شایدکارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد.


روزی استادروانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت:" امروز می خواهیم بازی کنیم! "
سپس از آنان خواست که فردیبه صورت داوطلبانه به سمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواستاسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضایخانواده، بستگان؟، دوستان، همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواستنام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. زن اسامی همکلاسی ها یش را پاککرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر پاک کند. زن اسامیهمسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقیماند:نام مادر، پدر، همسر و تنها پسرش.
کلاسرا سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفاًیک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواریبرای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استادگفت:"لطفاً یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب و نگران شده بود و بادستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هقگریست .
استاداز او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتانرا باقی گذاشتید؟ والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند. و شما پسرتان را به دنیاآوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید! "
دوبارهکلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند. زن به آرامی ولحنی نجوا مانند پاسخ داد:"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتیبزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد.
پستنها فردی که واقعاً کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!"
همهی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن که زن حقیقت زندگی را با آنان در میانگذاشته بود، برایش کف زدند.


آخرین جستجو ها

the blog of www.cnautotool.com حرفهامان الماس آبی repilole پایا الکترونیک ایران www.ketabbargh.ir murmerepa golongsiver ciacrochesar techscourkacomp terpeserteo